نفوذ

تو آن‌قدر عمیق

آن‌قدر آرام و روان

آن‌قدر آهسته و لطیف

تا قلب شعرهایم رسیدی

که واژگانم مبهوتِ آمدنت مانده‌اند... 


حوالی دوستی

کوچ کرده‌ام

به همسایگی محبوبه‌های شب

جایی که اهالی‌اش عطر محبت سر می‌دهند

و چشم به روی سیاهی‌ها بسته‌اند

بی‌گمان آن‌جا می‌توان زندگی را بلعید

و دست‌های قلب را از عشق لبریز کرد

و مشتی آب از چشمه‌ی صفا به صورت روح پاشید!

داستان یک عشق...

فرشته‌ای زمینی شد و فرود آمد

بال‌هایش را زیر پای آدم پهن کرد و پریدند

*

آدم پریدن آموخت و شیطان به آدم حسادت کرد

نزدیک شد و به غلط راز گفت و اغوایش کرد

آدم بهشت زمینی خواست و فرشته رنجید

... او بهشتش را با عشق آدم معامله کرده بود...

*

کم‌کم هابیل و قابیل‌ها در اطراف آدم شکل گرفتند

فرشته از دور نظاره می‌کرد و چه مظلومانه می‌گریست

آدم بود و عشق و فرشته و تاریکی‌های نفس‌گیر زمین

*

ندایی از عرش رسید: "آدم! قصه‌ی خاک و آتش را یادت رفت؟"

شیطان باز قسم خورد و آدم حیران و درمانده...

*

خدا در گوش فرشته، نام اعظمش را زمزمه کرد

فرشته شروع کرد به طواف عشق و رمی شیطان

شیطان نعره زد و آدم از خواب پرید...

فرشته آرام در گوش لب‌های آدم بوسه‌ای نجوا کرد

و این بار آدم هرگز تمنای بهشت نکرد

... فرشته همان بهشتش بود!


* تقدیم به اسطوره‌های عشق و نجابت

** این، فقط یک «داستان» نیست!

گل‌خنده

خنده‌ات

علت سرخی گونه‌های رز...

بخند زیبای من، تا رزها زیبا بخندند!  :)


پ.ن: تقدیم به خواهری خودم. :-*

در سوگ گذشته...

و تو چه می‌دانی

تمام آن خاطرات را

آن به آن

واژه به واژه

و نفس به نفس

خون گریستن یعنی چه...

شعری به نام «معصومه»

چه کسی می‌گفت

گذشته گذشت و برنمی‌گردد؟

وقتی خاطره‌ها نبض می‌زنند

وقتی زخم‌ها هنوز خون می‌گریند

وقتی اشک‌هایم از شب و روز نقش ابر و باد می‌زنند...


لعنت به این آرایه‌های مجسم!

به جناس... مراعات‌النظیر... استعاره!

به شعری که حتی مطلعش را از تو وام گرفته!

تویی که...


رفتی، اما لب و دهانت را او به ارث برده!

و  من اکنون، نه سهمی از شش‌دانگ صدایت دارم

و نه از انعکاس نامم در آینه‌ی حنجره‌ات خبری هست...


تو سپید جوانی‌ام را با تخلص «ناکام» تمام کردی

و او از این بی‌وزن نیمه‌تمام، دارد چهارپاره درمی‌آورد!

راستی! دیوانِ منِ دیوانه خواندن دارد؛

آهی که گاه و بیگاه

در قالب تازه‌ای

سروده شد...

نامه‌ای به یک دوست

خواب دیده‌ام...

رؤیای پریشانی از یک پری‌شأن... از تو!

چراغ‌گم‌کرده... قاصد نورهایی که رو به خاموشی‌اند...

آمیزه‌ی دهشتناکی از ترس و حسرت و پشیمانی...


راستی!

از پرستوی شکسته‌بال و عزلت‌گرفته‌ی کنج آشیانه‌ات خبر داری؟!؟

نغمه‌هایش غوغا می‌کند در حوالی این‌جا!

تلخی‌اش گلوی قلبت را نمی‌گزد؟


اصلا... برای که چنین پرشور می‌نوازی؟

برای ساکن شهر تصنیف‌ها؟

بازار دیگری کساد می‌کنی!


نازنین‌صیادم!

از سرزمین ما، حتی خیال هم صید نکن

تا روزی پلک انکار به روی چشم‌های واقعیت بر هم ننهی

تو چه می‌دانی... شقیقه‌های گلبرگ تاب زخم خار ندارد؛

خاری که واژگانت تا انتهای سادگی قلبم فرو کرد...


هم‌خون لاله!

استعاره‌ی شقایق!

روزی بر خواهی خاست

شاید به وقت اذان صبح چهلم...

ولی بدان آن زمان، نماز بیداری قضاست!