اولین و آخرین بوسه

گلایه‌ای نیست

اگر بگیرند

عصاره‌ی این شبِ بیست‌واندی ساله را

و بشود

-و بشوم-

شبنمی بر گلبرگ لب‌هایت...

                            لطیف و شفاف...

                                     و مداوم... حتی اگر کوتاه...

ورود فکر ممنوع!

کاش جایی بود که با ورود به آن، سیستم فکری قطع می‌شد و هیچ فکری آنتن نمی‌داد!

آن وقت یقیناً مدتی از دستِ این سردردها نفسی از سرِ آسودگی می‌کشیدم...


پ.ن: قدرت افکار فراتر از حد تصور است! دست و پای آدم را می‌بندند حتی!

بی‌دلیل بمان!

کاش «نبودن» در کارَت نبود

با همه‌ی «درک نکردن» و «نفهمیدن»

حتی با نداشتن حلقه‌ی اتصالی بین احساس‌مان

چون...

«قرار»ت بی‌قراری‌ام را فراری می‌دهد...

حبس ابد...

مرا به اسیری بُرده‌ای

با این همه یاد و خاطره...

رهایی هم ممکن نیست

وقتی نه تو دل داری و نه من  عقل!

معلمی برای تمام عمر

تو چند ماه درس زندگی‌ام دادی

من چند سال است که تمام آموخته‌هایم را

ذره‌ذره رمزگشایی می‌کنم و با تک‌تک‌شان زندگی...


تمام روزهایم روز توست؛ استاد عزیزم!

یک روایتِ دو حرفی

«آه...»

کوتاه‌ترین

و پرحرف‌ترین راویِ

تمام دردهای ناگفته‌ی دنیا...