آب حیات...

پای نسیم از خانه‌ی صبحگاهان بریده

خنده روی لب‌های شمعدانی توی ایوان خشکیده

پنجره‌ها زانوی غم بغل گرفته‌اند

خورشید با باغچه و حوض قهر کرده

ماهی‌ها التماس می‌کنند و گل‌های باغچه، گریه

و حالا ستاره‌ها...

که یکی‌یکی روی دست‌های شب می‌پژمرند

و ماه... که شب به شب لاغرتر می‌شود...


می‌بینی!؟

تو جان من و لحظه‌ها و تمام این خانه بودی

حتی جان تکه آسمان بالای سرمان!

نبودنت، تمام داشته‌هایم را به غارت می‌برد...


از من چه مانده؟ هیچ!

دهانی بی‌واژه

چشمانی بی‌نگاه

دست‌هایی بدون شوق و حرارت

خلاصه‌اش: «من»ی بی من...

بی خود...

خلاص!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد