از نو!

درون هر مرگی، زندگی نهفته‌ست

درون هر زمستان، بهاری پرشکوفه

و درون هر پایانی، آغازی زیباتر از ابتدا...!

بارانی‌ام...

نه شاعرم

نه ابر

اما

   اشک‌هایم را می‌نویسم

 و حرف‌هایم را می‌بارم

برای همین، همیشه خیسِ واژه‌ام...

فردا روز دیگری‌ست...

یادت هست

هنگامه‌ی طلوع

گفتم: "می‌گذرد"

و نم اندوه گوشه‌ی چشمانت نشست؟


یادت هست

در میانه‌ی گرما و نور

گفتم: "غروبی خواهد بود"

و تو مطمئن و مغرور انکار کردی؟


و اینک...

خوب تماشا کن غروب را

و شبی که جان امروز را می‌گیرد


و خورشید پس از انزوایش

هوس طلوع به سرش خواهد زد

اما...


فردا مولود دیگری است

و امروز رنگ می‌بازد

و جامه‌ی گذشته بر تن می‌کند...


و دیگر نه من آنم که...

نه تو آنی که...

نه ما...


تو بی من...

«پاک می‌شوم از تو

پاک نمی‌شوی از من...»

این است

آغاز قصه‌ای کوتاه

و غصه‌ای بلند...