روزهایی برای نبودن

همیشه نیاز ما «وجود»ِ چیزها نیست

گاهی به «عدم» محتاجیم

مثل این روزهای من

         که به «نبودن» نیازمندم...

عرفه

پروردگارا!

جای تو در زندگی من زیادی خالی بود

یا جای من در بارگاه تو؟


بهانه‌ی امروز چه بود؟

دل‌ـــــنگـ ـین

تو را با سنگ‌ها رازی است

گناهی نیست

                  دلِ سنگـــین اگر با سنگ هم‌راز است...

محمد زهری

مجهول‌الحال

این روزها...

هم می‌خواهم، هم نمی‌خواهم

هم می‌توانم، هم نمی‌توانم

هم می‌دانم، هم نمی‌دانم

***

نمی‌خواهم حرف بزنم

نمی‌توانم لبخند بزنم

نمی‌دانم چه کنم

***

می‌خواهم ساکت باشم

می‌توانم فریاد نکشم

می‌دانم...

حال من...

جمع نقیضین

خواهش از دل

                   تردید از عقل!


آن زمان که هر دو پیامبرانه دعوتم می‌کنند

                    نمی‌دانم به کدامشان ایمان بیاورم

و آن هنگام که رودرروی هم می‌جنگند

                    نمی‌دانم لباس رزم کدام سپاه را بر تن کنم


بر مَشربِ کدام باشم و به آیین کدام، مؤمن؟

قبله‌ی واحدی نیست؟ صراط مستقیم، چه؟

نادیدگان

دیده‌ای که شما را ندیده

نامش «دیده» نیست

«ندیده» است...


کِی دیدارتان سُرمه‌ی دیدگانِ‌مان می‌گردد*

...یا حجـّة‌بن الحسن العسکری...


* برگرفته از این بخش دعای عهد:

«اللهم ارنی الطلعة الرشیدة و الغرّة الحمیدة و اکحل ناظری بنظرة منی الیه...»

دبستانم آرزوست!

انتخاب واحد کن

کتاب بخر

لوازم التحریر حتی!

اما یک بار از کنار تلویزیون این روزها عبور کن:

"باز آمد... بوی ماه مدرسه... بوی بازی‌های راهِ مدرسه..."

تو می‌مانی و این غم:

دانشگاه که مدرسه نمی‌شود...


پ.ن: باز آمد مهر و باز شد مدرسه اما... ما دیگر بچه‌مدرسه‌ای نیستیم.