یک آیه و دو تفسیر!

یک غروب سرد و رنگ‌پریده‌ی پاییزی؛

معجونی کُشنده برای تبدیل یک شهر زیبا به گورستان!

***

شهرتکانی از هرچه رنگ، برای رسیدن یک شب آرام پاییزی

و سوز سرمایی تا بهانه‌ای شود برای قاپیدن گرمای دست‌هایت!

والاحسرت!

دریا نشده

در حسرت اقیانوس‌ام...!

بازیِ نیستی

آدمی که دهان پلاس‌ش را دوخته

وبلاگش را هم مدتی‌ست کر و لال کرده

گوشی‌اش را لب طاقچه‌ی بی‌اعتنایی گذاشته

و رایحه‌ی زندگی‌اش به مشام کسی نمی‌رسد

حتما سری به دلش بزنید

شاید دستش را به جایی بند کرده

تا پای روحش را از جایی ببُرَد

شاید دارد عمیقاً حال را نفس می‌کشد

تا هوای گذشته را از ریه‌هایش بیرون کند

شاید دل و روده‌ی آرزوهایش را بیرون ریخته

تا بگوید: "ها! ببین! آرزوهایم دیگر به‌دردنخور شده‌اند!"

...

توی چشمانش سرک بکش

لای انگشتانش جاری شو

برای لحظاتی شیرازه باش برای وجود آشفته‌اش

همین برای زنده ماندنش کافی است

آری... او داشت مرگ را زندگی می‌کرد...