رؤیا نعمت است برای ما
وقتی در بیداری
دستها از چیدن سیبهای بالای درخت عاجزند
و همه جا تیغها و حصارها در برابرمان قد علم کردهاند
و قانون و عرف و شرع و وجدان، معنی «ما» را نمیفهمند
رؤیا رحمت است
وقتی بر زخم واقعیت مرهم میگذارد
وقتی عشق و لبخند را از تنگنای «نباید»ها بیرون میکشد
***
این بار به جای تمام دعاها
از خدا رؤیا میخواهم
هر شب و هر بار با تو!
خدا که تفسیر آیات را میداند...
آیهی «اقرا به نام عشق» را!
چه میشود تأویل آن، در رؤیاهای من باشد!؟
من سکوتم... تو صدا
من نگاهم... تو بوسه
من لبخندم... تو آغوش
تو همیشه یک خط جلوتری؛ خط مقدم محبت!
و من عقبنشینی عاشقانه را به بهایش ترجیح میدهم...
اینکه تمامِ مرا فتح کنی!
صدایم را ذخیره کردهام
واژههایم را کنار گذاشتهام
برای روز مبادا... برای روزی که بیایی...
تا همه را مقابل نگاهت به دست باد بسپارم
و پای چشمانت بنشینم و فقط بخوانم:
"تو همانی که یک عمر..."
تو در نهایت یک بینهایتی
من اما در اوج انحصار و تقید
قیدی که دوست داشتنت بر جملهی قلبم نشانده...
پ.ن: در جواب به این شعر نوشته بودم:
کدام صیغه؟ نه جمعم، نه مفردم ،بانو!
خودت بگو چه کنم؟ من مرددم، بانو!
خودت بگو چه کنم؟ من به جبر مطلق تو
ـ بدون آنکه بخواهم ـ مقیدم، بانو!