نامه‌ای به یک دوست

خواب دیده‌ام...

رؤیای پریشانی از یک پری‌شأن... از تو!

چراغ‌گم‌کرده... قاصد نورهایی که رو به خاموشی‌اند...

آمیزه‌ی دهشتناکی از ترس و حسرت و پشیمانی...


راستی!

از پرستوی شکسته‌بال و عزلت‌گرفته‌ی کنج آشیانه‌ات خبر داری؟!؟

نغمه‌هایش غوغا می‌کند در حوالی این‌جا!

تلخی‌اش گلوی قلبت را نمی‌گزد؟


اصلا... برای که چنین پرشور می‌نوازی؟

برای ساکن شهر تصنیف‌ها؟

بازار دیگری کساد می‌کنی!


نازنین‌صیادم!

از سرزمین ما، حتی خیال هم صید نکن

تا روزی پلک انکار به روی چشم‌های واقعیت بر هم ننهی

تو چه می‌دانی... شقیقه‌های گلبرگ تاب زخم خار ندارد؛

خاری که واژگانت تا انتهای سادگی قلبم فرو کرد...


هم‌خون لاله!

استعاره‌ی شقایق!

روزی بر خواهی خاست

شاید به وقت اذان صبح چهلم...

ولی بدان آن زمان، نماز بیداری قضاست!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد