چه کسی میگفت
گذشته گذشت و برنمیگردد؟
وقتی خاطرهها نبض میزنند
وقتی زخمها هنوز خون میگریند
وقتی اشکهایم از شب و روز نقش ابر و باد میزنند...
لعنت به این آرایههای مجسم!
به جناس... مراعاتالنظیر... استعاره!
به شعری که حتی مطلعش را از تو وام گرفته!
تویی که...
رفتی، اما لب و دهانت را او به ارث برده!
و من اکنون، نه سهمی از ششدانگ صدایت دارم
و نه از انعکاس نامم در آینهی حنجرهات خبری هست...
تو سپید جوانیام را با تخلص «ناکام» تمام کردی
و او از این بیوزن نیمهتمام، دارد چهارپاره درمیآورد!
راستی! دیوانِ منِ دیوانه خواندن دارد؛
آهی که گاه و بیگاه
در قالب تازهای
سروده شد...