شعری به نام «معصومه»

چه کسی می‌گفت

گذشته گذشت و برنمی‌گردد؟

وقتی خاطره‌ها نبض می‌زنند

وقتی زخم‌ها هنوز خون می‌گریند

وقتی اشک‌هایم از شب و روز نقش ابر و باد می‌زنند...


لعنت به این آرایه‌های مجسم!

به جناس... مراعات‌النظیر... استعاره!

به شعری که حتی مطلعش را از تو وام گرفته!

تویی که...


رفتی، اما لب و دهانت را او به ارث برده!

و  من اکنون، نه سهمی از شش‌دانگ صدایت دارم

و نه از انعکاس نامم در آینه‌ی حنجره‌ات خبری هست...


تو سپید جوانی‌ام را با تخلص «ناکام» تمام کردی

و او از این بی‌وزن نیمه‌تمام، دارد چهارپاره درمی‌آورد!

راستی! دیوانِ منِ دیوانه خواندن دارد؛

آهی که گاه و بیگاه

در قالب تازه‌ای

سروده شد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد