ببخش که واژگان، این اندازه ناتواناند...
ببخش اگر احساسم بهزبانآوردنی نیست...
میدانی...
دل که بزرگ نمیشود!
ذرهای محبت کافیست
تا همچون کودکان بهانه بگیرد؛
بهانهی دلی را که به او تعلق ندارد!
آن وقت با این احساس سرکش چه میتوان کرد...؟
شمع جانی، یار من! راضی به تاریکی مشو
در هیاهوی دلم محکوم خاموشی مشو
در میان آهن و دود و دروغ و خون دل
تو بمان «خاتون»ِ من، بانوی ماشینی مشو
کلبهای در کنج قلبم بِه ز کاخ مرمری
غمزه کم کن، نازَکَم! راضی به ویرانی مشو
باد و طوفانهای غارتگر مرا بشکستهاند
مرهم زخمم نسیم توست، توفانی مشو
من به آرامش میان مردمانم شهرهام
خالق لیلی و مجنون و پریشانی مشو
پ.ن: شعر از خودم است! در یک مسابقه شعر، با کلمات «کلبه، شمع، نسیم، خاموش و یار» سرودهام. :)
طبیب دیگرانی و
قاتل من!
تو را رنج دیگران خسته میکند
و مرا رنج تو...
تو غافل از منِ درمانده و
غفلت، درمانده از دلِ من...
تو از یاد برده "دوستت دارم"ها را و
من دوست دارم حتی یادِ آنها را...
تو و تاریخ کهن و تحریفشدهی «من»
من و انقلاب «تو» و جغرافیای بی«تو»...
تو منهای من...
من بهعلاوهی تو..
و جوابی که
هـــــیــــچ!
ابلیس
در صادقانهترین رؤیا هم فرشته نمی بیند
چطور شیطانزادگان ظلمتذات
تعرض به حریم پاک دو نوجوان زائر را
برای خود حلال کردهاند؟
مگر نمیدانند نور
گردن هرچه تاریکی را میزند؟
چنین کبیرهای شجاعت نمیخواهد!
جسارت هم...
حماقتی به عمق پستی میخواهد
و رگهایی که از خون بیگناهان پر شده باشد...!
بریده باد رگهاشان!
و مقطوع باد نسل ناپاکشان!
پ.ن: خطاب به وهابیهای متجاوز.