شمع جانی، یار من! راضی به تاریکی مشو
در هیاهوی دلم محکوم خاموشی مشو
در میان آهن و دود و دروغ و خون دل
تو بمان «خاتون»ِ من، بانوی ماشینی مشو
کلبهای در کنج قلبم بِه ز کاخ مرمری
غمزه کم کن، نازَکَم! راضی به ویرانی مشو
باد و طوفانهای غارتگر مرا بشکستهاند
مرهم زخمم نسیم توست، توفانی مشو
من به آرامش میان مردمانم شهرهام
خالق لیلی و مجنون و پریشانی مشو
پ.ن: شعر از خودم است! در یک مسابقه شعر، با کلمات «کلبه، شمع، نسیم، خاموش و یار» سرودهام. :)