دلت باران
دلت دریاست
دلت لبخند زیبای شقایقهاست
لبت گلبرگ
دستانت لطیف و گرم و بخشنده
وجودت آفتاب و
چشمهایت آسمان بیکرانه
بخند زیبا
که آواز هَزاران و
نسیم صبحگاهان و
سپید شعرها
بیخنده نازیباست...
.
.
.
برایت یک ❤️ خوش آرزومندم. :)
پ.ن: تقدیم به ط.ش. ❤️
پای نسیم از خانهی صبحگاهان بریده
خنده روی لبهای شمعدانی توی ایوان خشکیده
پنجرهها زانوی غم بغل گرفتهاند
خورشید با باغچه و حوض قهر کرده
ماهیها التماس میکنند و گلهای باغچه، گریه
و حالا ستارهها...
که یکییکی روی دستهای شب میپژمرند
و ماه... که شب به شب لاغرتر میشود...
میبینی!؟
تو جان من و لحظهها و تمام این خانه بودی
حتی جان تکه آسمان بالای سرمان!
نبودنت، تمام داشتههایم را به غارت میبرد...
از من چه مانده؟ هیچ!
دهانی بیواژه
چشمانی بینگاه
دستهایی بدون شوق و حرارت
خلاصهاش: «من»ی بی من...
بی خود...
خلاص!
درون هر مرگی، زندگی نهفتهست
درون هر زمستان، بهاری پرشکوفه
و درون هر پایانی، آغازی زیباتر از ابتدا...!
نه شاعرم
نه ابر
اما
اشکهایم را مینویسم
و حرفهایم را میبارم
برای همین، همیشه خیسِ واژهام...
یادت هست
هنگامهی طلوع
گفتم: "میگذرد"
و نم اندوه گوشهی چشمانت نشست؟
یادت هست
در میانهی گرما و نور
گفتم: "غروبی خواهد بود"
و تو مطمئن و مغرور انکار کردی؟
و اینک...
خوب تماشا کن غروب را
و شبی که جان امروز را میگیرد
و خورشید پس از انزوایش
هوس طلوع به سرش خواهد زد
اما...
فردا مولود دیگری است
و امروز رنگ میبازد
و جامهی گذشته بر تن میکند...
و دیگر نه من آنم که...
نه تو آنی که...
نه ما...