دلِ عقل‌زده...

دلی انقلاب کرد
حکومت عقل را پایین کشید
و شروع کرد به فرمانروایی

اما عقل حاکمِ دیگری 
تمام دل را غارت کرد و...

حالا دیگر این تک‌وتوک کودتاها 
این فریادهای انقلابی
دیگر به جایی نمی‌رسند...

تو ترجمان لطافتی...

دلت باران

دلت دریاست

دلت لبخند زیبای شقایق‌هاست

لبت گلبرگ

دستانت لطیف و گرم و بخشنده

وجودت آفتاب و

چشم‌هایت آسمان بیکرانه


بخند زیبا

که آواز هَزاران و 

نسیم صبحگاهان و

سپید شعرها

بی‌خنده نازیباست...

.

.

.

برایت یک ❤️ خوش آرزومندم. :)


پ.ن: تقدیم به ط.ش. ❤️

آب حیات...

پای نسیم از خانه‌ی صبحگاهان بریده

خنده روی لب‌های شمعدانی توی ایوان خشکیده

پنجره‌ها زانوی غم بغل گرفته‌اند

خورشید با باغچه و حوض قهر کرده

ماهی‌ها التماس می‌کنند و گل‌های باغچه، گریه

و حالا ستاره‌ها...

که یکی‌یکی روی دست‌های شب می‌پژمرند

و ماه... که شب به شب لاغرتر می‌شود...


می‌بینی!؟

تو جان من و لحظه‌ها و تمام این خانه بودی

حتی جان تکه آسمان بالای سرمان!

نبودنت، تمام داشته‌هایم را به غارت می‌برد...


از من چه مانده؟ هیچ!

دهانی بی‌واژه

چشمانی بی‌نگاه

دست‌هایی بدون شوق و حرارت

خلاصه‌اش: «من»ی بی من...

بی خود...

خلاص!

از نو!

درون هر مرگی، زندگی نهفته‌ست

درون هر زمستان، بهاری پرشکوفه

و درون هر پایانی، آغازی زیباتر از ابتدا...!

بارانی‌ام...

نه شاعرم

نه ابر

اما

   اشک‌هایم را می‌نویسم

 و حرف‌هایم را می‌بارم

برای همین، همیشه خیسِ واژه‌ام...

فردا روز دیگری‌ست...

یادت هست

هنگامه‌ی طلوع

گفتم: "می‌گذرد"

و نم اندوه گوشه‌ی چشمانت نشست؟


یادت هست

در میانه‌ی گرما و نور

گفتم: "غروبی خواهد بود"

و تو مطمئن و مغرور انکار کردی؟


و اینک...

خوب تماشا کن غروب را

و شبی که جان امروز را می‌گیرد


و خورشید پس از انزوایش

هوس طلوع به سرش خواهد زد

اما...


فردا مولود دیگری است

و امروز رنگ می‌بازد

و جامه‌ی گذشته بر تن می‌کند...


و دیگر نه من آنم که...

نه تو آنی که...

نه ما...


تو بی من...

«پاک می‌شوم از تو

پاک نمی‌شوی از من...»

این است

آغاز قصه‌ای کوتاه

و غصه‌ای بلند...