راز چشمانت را دریافتهام
اما...
دستِ ما کوتاه و خرما بر نخیل...
میدانم سخت است خندیدن
وقتی سنگِ خارا میشود دلِ این روزگار
وقتی مسِ وجودت را به آتشِ زجر میگدازند
اینها بهانه است
کیمیا نذر وجودت کرده است
تا به بهشتش برگردی
آنکه به سیبی راند از بهشت پدر و مادرت را...