نجوا میکند: "برگرد و بشو معصومهی خودم..."
ناله میزنم: "تو هم بشو خدای دوستداشتنیِ خودم..."
حالا که برگشتی دست منم بگیر، ببر پیشش. دستمو بذار توو دستش. زندگانیه داریم خب در فراغش؟!
اینقدر از روی 14 عزیزکردهش خجالت میکشم که سرمو انداختم پایین رفتم...اگه اوضاعت به اندازهی من خراب نیست، یکی از همون نورچشمیهای خدا رو واسطه کن و برگرد.نه... واقعا نه...
حالا که برگشتی دست منم بگیر، ببر پیشش. دستمو بذار توو دستش. زندگانیه داریم خب در فراغش؟!
اینقدر از روی 14 عزیزکردهش خجالت میکشم که سرمو انداختم پایین رفتم...
اگه اوضاعت به اندازهی من خراب نیست، یکی از همون نورچشمیهای خدا رو واسطه کن و برگرد.
نه... واقعا نه...