خب آدم که همیشه نمیخندد
همیشه که از زمان و مکان، برای شیطنتهای کودکانه حُسن سوءاستفاده را نمیبرد
به قرار هرروزهاش برای لبخند به لب داشتن در پایان ساعت کاری پابند نمیماند
به نداهای درونش برای خوب و پرانرژی بودن و انرژی دادن و فرشته بودن پاسخ نمیدهد
یک وقتهایی هم دلش میخواهد بچهنقنقوی خسته و بیحوصله و بیقیدی باشد
که آغوش مادرش را لازم دارد تا کمی آرام بگیرد و چشمش را به روی هر چه هست و نیست ببندد
تا دنیا بعد از بیدار شدنش از نو آغاز شود و باز لبخند و فریاد و اشک و...
و... زندگی!
اگر میبینی مرا
که باز سخت شدهام و سرد
بدان که تابستان وجودم را جا گذاشتهام
میان هزار لای تابِستانت
من یک فصل کم دارم
و شقایقی میان سینه دارم
که داغش از گرمای کویر نیست
از سوز خزانیست که به جانِ روزهایم افتاده
تو که برگردی
-حتی بارانی-
بهشت سر خواهد زد
از روزنههای زمان و مکان
برگرد...
برگرد تا چهارفصل سرزمینم را به نامت کنم
ای آنکه نامت را زینتِ سرزمین وجودم کردهاند...