مولای یا مولای...

شب چهارشنبه‌ای و

نوای دل‌نشین دعای توسلی و

گریه‌های سال‌ها دلتنگی دختری و

آغوش مهربانانه و زیبای مولا و پدری و

اشک‌هایی برای غربت مادری و

ناله‌های جان‌سوز برای مظلومیت پدری و

روحی که فرشته‌ی وصال قبضش کرد و آن‌جا ماند...

توی صحن ایوان طلای نجف...

دوش، وقتِ...

بی‌نوایی

            راهیِ

                    نی‌نواست...

هیشکی...

چرا با این همه بزرگی و لطف و فیض

بین ما آدم‌ها این‌قدر تنها و غریبی...!؟

آن‌قدر که از همان اول یادمان می‌دهند:

"یکی بود، یکی نبود... غیر از خدای مهربون هیشکی نبود..."

گُلبرگ و خنجر!؟

زندگی انسان، گوشتِ لخت نیست

تا دیگران با چنگ و دندانِ خودخواهی تکه‌پاره‌اش کنند؛

بوته‌ای گُل در دل خاک‌دانِ دنیاست... اگر بفهمند!

بی‌وزن و بند

می‌دانی...

آدم تعصب دارد روی تعلقات نوجوانی و ابتدای جوانی‌اش

و اکنون که واقعه‌ای در حال، دل «من»ِ آن سال‌ها را لرزانده

                                    گویی بخشی از من کَنده شده

خیلی تلخ است حتی تصور شیرین

(تو بخوان توهمِ!) آن سال‌هایت هم خراب شود...

آدم احساس تعلیق می‌کند انگار...

۲۸مین سال! سلام!

عروس تابستان

با پیرهن سرخ دنباله‌دارش

از حجله‌ی شب کویر بیرون می‌آید

یک ماه مانده تا هفت‌سالگی جنگ کامل شود

خورشید، از قله‌ی تابستان آرام‌آرام پایین می‌آید

نیمی از حاجی‌ها بازگشته و باقی‌شان آهنگِ آمدن کرده‌اند...

بله...

در صدوپنجاه‌وپنجمین روز سال

و شصت‌ودومین روز تابستان

و سی‌ویکمین روز مرداد

من به‌دنیا آمدم.


پ.ن: بقیه هم مثل خودم‌اند. ۲۷ سالگی‌ام را باور ندارند! می‌گویند به دبیرستانی‌ها می‌خوری!!!

زیارتی که نشد...

حق دارید آقا جان!

هیچ کس یک یاغی را به خانه‌اش دعوت نمی‌کند...

امضا: جامانده‌ای از زیارت مشهد