واژگانم خجالتیاند
یا شاید هم درسناخوانده!
در مقابل آنچه بر زبان تو میآید
من هرگز تقلید نکردهام
عاشقی را از رمانها و قصهها
و بوسیدن را از لابهلای عکسها و فیلمها
و حرف زدن را از...
من سکوت را مشق کردهام
و بارها روزگار، امتحانش را از من گرفته
و هر بار از من نمرهی بالاتری طلب کرده است
کاش بیایی تا ثابت کنم
که چشمانم نقّال خوبیست
و دستانم چیزهایی از جادوی آرامش میداند
و شانههایم زبان اشک را بهخوبی یاد گرفته است...
تو
فقط
بیا...
گاهی سکوت کن
سر بگذار روی شانههایم
بگذار رود اشکهایت از دامنهی این کوه جاری شود...
نگران نباش!
دریای دلم برای این حجم از درد و حرف جا دارد...!
عشق
عادتبردار نیست
هجر هم...
سکوت کن...
کاری از دست شعرها برنمیآید...
پ.ن: در جواب شعری با این پایان: «... هر چه باشد گفته بودی آخر عادت میکنم».
عشق هم از جانب خدا آمده
پس چرا پیامبری نیست برای تفسیرش
که این جماعت، دائم تفسیربهرأیش نکنند...؟