من سکوتم... تو صدا
من نگاهم... تو بوسه
من لبخندم... تو آغوش
تو همیشه یک خط جلوتری؛ خط مقدم محبت!
و من عقبنشینی عاشقانه را به بهایش ترجیح میدهم...
اینکه تمامِ مرا فتح کنی!
صدایم را ذخیره کردهام
واژههایم را کنار گذاشتهام
برای روز مبادا... برای روزی که بیایی...
تا همه را مقابل نگاهت به دست باد بسپارم
و پای چشمانت بنشینم و فقط بخوانم:
"تو همانی که یک عمر..."
تو در نهایت یک بینهایتی
من اما در اوج انحصار و تقید
قیدی که دوست داشتنت بر جملهی قلبم نشانده...
پ.ن: در جواب به این شعر نوشته بودم:
کدام صیغه؟ نه جمعم، نه مفردم ،بانو!
خودت بگو چه کنم؟ من مرددم، بانو!
خودت بگو چه کنم؟ من به جبر مطلق تو
ـ بدون آنکه بخواهم ـ مقیدم، بانو!
تو آنقدر عمیق
آنقدر آرام و روان
آنقدر آهسته و لطیف
تا قلب شعرهایم رسیدی
که واژگانم مبهوتِ آمدنت ماندهاند...
کوچ کردهام
به همسایگی محبوبههای شب
جایی که اهالیاش عطر محبت سر میدهند
و چشم به روی سیاهیها بستهاند
بیگمان آنجا میتوان زندگی را بلعید
و دستهای قلب را از عشق لبریز کرد
و مشتی آب از چشمهی صفا به صورت روح پاشید!