من مسافرم
از آن سوی پرچین نور آمدهام
و مثل تو در این دیار پر از نیستی و قحطی تبعیدم
وقت آزادی که برسد
هستی
-این بافتهی تار و پود ظلمت-
از تن به در میکنم
و دوباره به بطن مام عدم باز خواهم گشت
من فقط آمده بودم ستارهای از پهنهی اندیشهات بچینم
افسوس که از جبار* غافل بودم...
*جبار: نام یک صورت فلکی
گاهی دردها آنقدر سنگینی میکنند
که حتی شانههای واژگان را طاقت بیانشان نیست...
کاش چشمانی بود که خواندن نانوشتهها را بلد بود...
واژگانم خجالتیاند
یا شاید هم درسناخوانده!
در مقابل آنچه بر زبان تو میآید
من هرگز تقلید نکردهام
عاشقی را از رمانها و قصهها
و بوسیدن را از لابهلای عکسها و فیلمها
و حرف زدن را از...
من سکوت را مشق کردهام
و بارها روزگار، امتحانش را از من گرفته
و هر بار از من نمرهی بالاتری طلب کرده است
کاش بیایی تا ثابت کنم
که چشمانم نقّال خوبیست
و دستانم چیزهایی از جادوی آرامش میداند
و شانههایم زبان اشک را بهخوبی یاد گرفته است...
تو
فقط
بیا...
گاهی سکوت کن
سر بگذار روی شانههایم
بگذار رود اشکهایت از دامنهی این کوه جاری شود...
نگران نباش!
دریای دلم برای این حجم از درد و حرف جا دارد...!