والاحسرت!

دریا نشده

در حسرت اقیانوس‌ام...!

بازیِ نیستی

آدمی که دهان پلاس‌ش را دوخته

وبلاگش را هم مدتی‌ست کر و لال کرده

گوشی‌اش را لب طاقچه‌ی بی‌اعتنایی گذاشته

و رایحه‌ی زندگی‌اش به مشام کسی نمی‌رسد

حتما سری به دلش بزنید

شاید دستش را به جایی بند کرده

تا پای روحش را از جایی ببُرَد

شاید دارد عمیقاً حال را نفس می‌کشد

تا هوای گذشته را از ریه‌هایش بیرون کند

شاید دل و روده‌ی آرزوهایش را بیرون ریخته

تا بگوید: "ها! ببین! آرزوهایم دیگر به‌دردنخور شده‌اند!"

...

توی چشمانش سرک بکش

لای انگشتانش جاری شو

برای لحظاتی شیرازه باش برای وجود آشفته‌اش

همین برای زنده ماندنش کافی است

آری... او داشت مرگ را زندگی می‌کرد...

مَردگی

دنیا به من آموخت:

برای زندگی باید مَرد بود، نه زن

چون نه‌تنها انتهای این راه

که هر سکوی پروازش، ممات و مُردگی است...

برای هر پَریدن، باید بمیری!

گریه برای...؟

اشک برای معرفت

معرفت برای اشک

           برای عمل و قیام...


پ.ن: با گریه بر سیدالشهدا -علیه السلام- کسب معرفت کنیم و یار فرزندش باشیم؛ وگرنه عمر سعد هم بر حضرت گریه کرد!

تاریخ بی‌ریخت!

صدر تقویم، عید غدیر

ذیل تقویم، عاشورا

          از بیعت با علی (ع)

          تا بیعت با دشمن پسر علی (ع)...

تاریخ این جماعت، چه بی‌قواره است

صدر و ذیل زندگی‌شان چه بی‌شباهت

و سینه‌هاشان چه تنگ...

خلوص

چشم جماعتی به مداح

چشم مداح به جماعتی

خادمی دمِ در بغض‌کرده و چای‌ریزان...


پ.ن: آسیب‌های عزاداری جای خودش البته، ولی مجلس سیدالشهدا رفتن دارد حقیقتا. با هیچ چیزی نمی‌شود عوضش کرد!

کاروانِ محرّم

سیاه و سرخ

روی پارچه‌ها و پرچم‌ها

داغ و اشک

توی قلب‌ها و چشم‌ها...