و خدایی که همین دور و بَر است
توی اشکِ چشمهای مادری بیفرزند
یا میان دستهای گرمِ من؛
وقتِ سوز برف و درد...
و خدایی که همین نزدیکی است
روی لبهای ترکخوردهی یک طفل یتیم
که از فرطِ عطش
-عطشِ بوسهی شیرینِ پدر-
خشک و بیحالورمق، منتظر است...
و خدایی که همین اطراف است
لای این نور و صدا
توی این دنیای آدمها و آهنپارهها
زیر آفتابِ سرمازدهی خفته میان تکه ابر
لای گلبرگِ پُر از زندگیِ یک گلِ سُرخ
توی گلدانِ بلور...
و خدایی که همین پشتِ سر است!
و دو دستی که نهادهست به چشمانِ تَرَم
عطرآگین شده است
سیهِ چشمانم
مُشک میپرورد انگار خدا!
بیگمان ظلمتِ روز و شبِمان
اثر دستِ کسیست
که ظلمتشکن است
تا فروبندی از این پستی و نامردی، چشم
بگشایی و ببینی همه آغوش ِخداست!
پ.ن: با اجازه از «مـیـنـای فــردوس» کامنتم رو که مربوط به این پست بود، برداشتم و گذاشتم اینجا.