و خدایی که...

و خدایی که همین دور و بَر است
توی اشکِ چشم‌های مادری بی‌فرزند
یا میان دست‌های گرمِ من؛
وقتِ سوز برف و درد...

و خدایی که همین نزدیکی است
روی لب‌های ترک‌خورده‌ی یک طفل یتیم
که از فرطِ عطش
-عطشِ بوسه‌ی شیرینِ پدر-
خشک و بی‌حال‌ورمق، منتظر است...

و خدایی که همین اطراف است
لای این نور و صدا
توی این دنیای آدم‌ها و آهن‌پاره‌ها
زیر آفتابِ سرمازده‌ی خفته میان تکه ابر
لای گلبرگِ پُر از زندگیِ یک گلِ سُرخ
توی گلدانِ بلور...

و خدایی که همین پشتِ سر است!
و دو دستی که نهاده‌ست به چشمانِ تَرَم
عطرآگین شده است
سیهِ چشمانم
مُشک می‌پرورد انگار خدا!

بی‌گمان ظلمتِ روز و شبِ‌مان
اثر دستِ کسی‌ست
که ظلمت‌شکن است
تا فروبندی از این پستی و نامردی، چشم
بگشایی و ببینی همه آغوش ِخداست!


پ.ن: با اجازه از «مـیـنـای فــردوس» کامنتم رو که مربوط به این پست بود، برداشتم و گذاشتم این‌جا.

نظرات 2 + ارسال نظر
مـــینای فــردوس پنج‌شنبه 19 بهمن 1391 ساعت 16:20

قربون‌تون برم به سکون نون.

کامنت خودتونه. سپاس که متصاعدش کردی

زنده باشی به فتح قله‌های زندگی!

خواهش می‌شود. متصاعد از پست شما بود خب.

فکوری جمعه 27 بهمن 1391 ساعت 12:53 http://ramaq.blogfa.com

پیرو این پست، این مطلب رو نوشتم، از نظراتتون بهره می بریم اگر قابل بدونید
http://ramaq.blogfa.com/post-189.aspx

قلمتون پایدار.

سلامت باشید. حتما می‌خونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد